امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه سن داره

تا هستم و هست دارمش دوست

خاطره زایمان من

1393/12/18 3:25
نویسنده : مامان سیما
1,551 بازدید
اشتراک گذاری

وای چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود
اصلا وقت نمیشد بیام از دست تو شیطون مامان که اینقدر وقتمو پر کردی الهی  قربونت برم پسر ناقلا چقد تو شیرینی آخه چقدر دوستت داشته باشم که تلافی همه نداشتنات در بیاد ؟ چقدر خوب کردی اومدی پیشمون من و بابا احمد عاشقتیم وقتی سه تایی دور همیم اینقدر لحظه های قشنگیه که نگو ... یکم بزرگتر شدی خودت میبینی چه بابای خوبی داری و چه مامان خوبی خخخخ/

جونم واستون بگه که یه شب که هنوز نینیگولو توو دلم بود کارای قبل خوابمو کردم . اون شب مامانم پیشم خوابیده بود چون بابا احمد عسلویه سر کار بود . فقط  ؟ روز مونده بود به روز عمل سزارینم که خانم دکتر همتی نوبت داده بود . هفته قبلش بابا احمد رست بود رفتیم سونوی سه بعدی و با شووووق روی ماهتو دیدیم دکتر بزی سریع آنتنت رو دید بعدشم گفت چه پسر نازی دارین چه مماخی هم داره به کی رفته :D

عکسای سه بعدیتو بهمون داد ما هم خوشحال بودیم که دکتر همتی رو پیچوندیم و رفتیم سرخود سونوی سه بعدی که عکس وقتی که توو دلم  بودی رو داشته باشیم
روزای بعدی هم با بابایی رفتیم عکاسی و کلی عکس بارداری گرفتیم که خیلی ناز شد .
و دقیقا یک هفته از اون روز گذشته بود و شده بود یکشنبه 14 دی . قرار بود اول بهمن تو بیای پیشمون اما ...

شب خوابیدم و نزدیکای صبح  ساعت 4:30 توی خواب کیسه آبم پاره شد ! اولش فکر کردم خیالاتی شدم مثل همیشه که  توهم پارگی کیسه آب داشتم اما این دفعه انگار واقعی بود

رفتم توو حمام چون همینطور آب ولرم بود که ازم میرفت . خیلی ترسیده بودم خیلی زیاد . آروم صدا زدم مامان ؟ بیا ... نترسیا ... کیسه آبم پاره شده !
هفته سی و پنج و چهار روز بودم . میدونستم که وقتی کیسه آب پاره بشه دیگه حتما باید بچه بدنیا بیاد . یه روزنه ی امید توو دلم بود که ماه 8 بازم خودسرانه ! رفته بودم آمپول بتا ( تکمیل ریه جنین) زده بودم . دلم خوش بود که قراره بیای ولی میترسیدم اونم خیلی . فکرشو نمیکردم به این زودی بخوای بیای  . توو دلم گفتم اگه احمد اینجا بود بغلم میکرد و میگفت نترس از هیچی همه چیز درست میشه ... با این فکر یه لحظه به خودم اومدم و دلمو قوی کردم ...
مامان داشت با دستای لرزون و نگران زنگ میزد به خواهر و برادرم که بیان دنبالمون بریم بیمارستان . توو راه گفتم منو ببرین یه جایی که سزم کنن من طبیعی نمیخوام . زنگ زدن به ماما که زن پسر عمه م بود و ضعیت منو براش گفتن اونم گفت سز ممنوع شده ولی حالا بیارینش بیمارستان خودمون ببینیم چی میشه . توو راه همینجور ازم آب دور جنین میریخت و یه درد خفیفی داشتم . وقتی رسیدیم بعد از معاینه معلوم شد که کیسه آب پاره شده منو توو بخش مراقبت های ویژه بستری کردن . از مامان و خواهرم با چشمای گریون خداحافظی کردم و اونا رفتن و من موندم و یه بیمارستان ساکت و سرد که هر از گاهی صدای ناله های زنی راهروهاشو پر میکرد ...
سرمم وصل شد و تند تند یه چیزایی میریختن توش . پرسیدم کی منو میبرین اتاق عمل گفتن تا ساعت 8 که شیفت ها عوض میشه باید صبر کنی  . اتاقم ساعت نداشت ولی هرچی زل زده بودم به پنجره ش از روشن شدن هوا خبری نبود . انگار پای زمان شکسته بود و لنگ میزد ...
نمیتونستم بخوابم نمیتونستم صبر کنم گوشیمم ازم گرفته بودن که زنگ بزنم به عزیزترین کسم و بگم چقدر دوستش دارم بگم حس میکنم هست ... نمیشد اما .

یه دردی تمام وجودمو گرفت که چشمام سیاهی رفت . جیغ زدم من انقباض  دارم منو ببرین اتاق عمل من نمیخوام طبیعی بچه بیارم ولی هیچ کس نبود! درد میکشیدم و زمان نمیگذشت درد میکشیدم و ملافه های تخت جمع میشد درد میکشیدم و هیچ دردی تا اون روز منو اینقدر عاجز نکرده بود
چند بار از شدت ضعف بیهوش شدم وقتی کمی حواسم جمع میشد بازم میدیدم جز درد هیچی نیست ! دیگه باورم شده بود مادر شدن . دیگه باورم شده بود زن بودن .
وقتی ماما اومد بالا سرم گفت دهانه رحم 6 سانت باز شده ! چرا نمیخوای طبیعی بیاری ؟ نای حرف زدن نداشتم با حرکات سر  و صدای لرزون گفتم : نهههههه . بهم ماسک داد گفت دردتو کم میکنه مقاومت کردم و گفتم نمیخوام چند تا آمپول دیگه ریخت توو سرمم گفتم اینا آمپول فشاره ؟ گفت نه مسکن !
دردم اونقدر زیاد شده بود که با تمام وجود جیغ میکشیدم تا حالا صدای خودمو اینجوری نشنیده بودم یکم برام جالب بود سعی کردم به صدا فکر کنم به اینکه اگه صدا نبود ...
ماسک رو برداشتم و گذاشتم رو دهان و بینیم گفتم شاید خوب باشه اما بلد نبودم نفس بکشم حتا . گاز وارد دهانم شد و بالا  آوردم ... بار بعدی بهم گفتن با بینی نفس عمیق بکش پشت سر هم ولی نفس کشیدن چطوری بود ؟ یادم نمیومد . درد بیشتر از هر چیزی توی وجودم ریشه دوونده بود و فقط خودش فرمانروایی میکرد . شدید ترین  حالت ممکن در هستی . وقتی با یک درد بزرگ مواجه میشی خودتو ضعیف و ناتوان در برابر پروردگار میبینی . میگفتم خدایااااااا پس کی تموم میشه ؟ تکرار میکردم و زمان نمیگذشت
ماسک منو به حالت خلسه برد . درد میکشیدم اما صدای جیغ خودم رو نمیشنیدم . یه پرستار اومد و گفت چه صدایی هم داری گوشمون کر شد ! ولی خودم نمیشنیدم صدای خودمو . گاهی چشمامو باز میکردم و با چشم باز جیغ میکشیدم . ماما رو میدیدم که با یکی دیگه خودشونو انداختن روی من و فشار میارن . فشار میدادن و منو میکشتن . من می مردم و باز زنده میشدم و باز می مردم و باز ...
سرتونو درد نیارم . زمانی که نمیگذشت , بالاخره گذشت و ماما بهم گفت آها فشار بیار سرشو دارم میبینم ! موهاشو دارم میبینم ببین داره تموم میشه سعی کن تو میتونی ! رو زمین نبودم من انگار دیگه با تمام وجودم زور میزدم و جیغ میکشیدم اونقدر که چند بار از حال رفتم
بلندم کردن گفتن بیا بریم اتاق زایمان داره بچه ت بدنیا میاد . دو نفر منو میبردن من فقط تا 1 متر جلومو میدیدم یه پرستار رد شد و بهشون گفت وااااای این چرا اینجوریه ؟! اصلا برام مهم نبود چجوریم ولی حتما یه جوری بودم دیگه :) اتاق زایمان سبز بود خوابیدم رو تخت و زور زدم زوووووووووووووور زووووووور اونقدر که سر سفتشو حس کردم و فشار آخر ...
اتاق زایمان ساعت داشت و 10:30 دقیقه رو نشون میداد !!!!
یه نی نی که خودشو گرد کرده بود از من جدا شد ! توو دلم بهش خندیدم که گلوله کرده بود خودشو . گریه نمیکرد اما ! بند نافشو که چیدن گریه کرد
یه نی نی با وزن  2650 و قد 54    و دور سر 37
گفتم بچه مو بهم نمیدین ؟ گفت تا تمیزش کنن بعد . بردنش بالای سرم روی یه تخت بلند سرمو کرده بودم طرفش فقط اونو میدیدم و ماما بهم گفت بازم زور بزن میدونستم بخاطر جفت هست و جفت خارج شد . شروع کرد به بخیه زدنای دردناک ...
تموم که شد بخیه ها با پای خودم رفتم توی یه اتاق دیگه روی تخت نشستم و قشنگترین قسمت ماجرا یعنی  دیدن روی ماهش و در آغوش گرفتن امیرعباس خودم که مدتها منتظر اومدنش بودم . اونو بهم دادن و دنیا مال من شد و اولین تماس ما با هم و اولین شیر خوردنش  .
سارا خواهرم با چشمای گریون اومد و منو هی میبوسید . واقعا من اونقدر قوی بودم که طبیعی زایمان کنم ؟ اون لحظاتی که گذشت برای من بود ؟ حس میکردم مردم و الان دوباره زنده شدم . واقعا همین حس رو میکردم.
نی نی که یکم شیر خورد اونو گذاشتن توی یه تخت که ببرنش بخش . بعدش یه دخترم گذاشتن کنارش خخخخ . خیلی جدی و با عصبانیت گفتم بچه مو عوض نکنین ؟! پرستارا خندیدن و گفتن نه دستبند اسم داره !
سارا رفت و راضیه زن داداشم اومد پیشم گفت سخت بود ؟ گفتم خیلی !!! زیر چشمامو که سیاه شده بود پاک کرد ازش پرسیدم احمد کجاست ؟ فهمیده ؟ گفت آره خودشو رسونده الانم دم در زایشگاست . وای انگار دنیا رو بهم دادن اینقدر خوشحال شدم که نگو . عشقمو میدیدم خودمو جمع و جور کردم درد داشتم ولی لبخند میزدم .پرستار کمکم کرد و روی ویلچیر نشستم راهروی زایشگاه خیلی طولانی شده بود انگار من نبودم که قبلا ازش رد شدم .دم در که رسیدم همه منتظر بودن با دیدن تک تکشون خوشحال شدم ولی وقتی احمد رو دیدم اصلا قابل توصیف نیست . اومد و سرمو بوسید و گفت دوستت دارم . اشک صورتمو پر کرده بود . رفتیم توو بخش . دیوونه ها میخواستن منو ببرن اتاق عمومی منم پامو فشار دادم رو زمین که حق ندارین ! من اتاق خصوصی میخوام خخخخخ ازونا سعی و از من انکار هرچی گفتن فقط چند ساعت مهمون مایی قبول نکردم . والا . رفتم اتاق خصوصی . سارا پیشم بود همون اتاقی بود که یلدا دنیا اومده بود آوردنم . یه لحظه تنهام نمیذاشت سارا . هیچ وقت محبتای خواهریشو فراموش نمیکنم .
دیگه پسرم اومده بود انتظارم تموم شده بود و الان یه نی نی داشتیم که مال خوده خودمون بود خانواده مون کامل شده بود من و احمد و امیرعباس .
هیچی نیاورده بودم با خودم بیمارستان . همه بهم میگفتن ساکتو حاضر کن ولی من حرفشونو گوش نداده بودم هاهاها . حالا دیگه حق اعتراض نداشتم دیگه شال انتخابی مامانو سرم کردم یکم  آب زدم صورتم آرایش کردم و منتظر ساعت ملاقات شدم ...
موقع ملاقات همه اومدن و خیلی لحظه های قشنگی بود مخصوصا بابا احمد که حتی یک لحظه هم چشم از من و نی نی بر نمیداشت .

تا کارهای ترخیص انجام شد 8 شب بود که رفتیم خونه مادرجون اونجا برامون اتاق حاضر کرده بودن حسابی دورمون شلوغ بود نی نی هم همش شیر میخواست ولی شیر نبود یکم شیرخشک میخورد و آروم میشد بعد از سه روز با سلام و صلوات شیر اومد :)
روز چهارم تولد بود که برای آزمایش زردی بابا احمد و خاله سارا بردنت من طاقت نداشتم ازت خون بگیرن . ولی وقتی برگشتن خبر دادن که زردیت بالاست و باید حتما بستری بشی . خیلی خیلی لحظه های سختی بود دو بار بستری شدی و نور گرفتی توی دوتا بیمارستان مختلف روزی دوبار ازت خون میگرفتن و دلم خون میشد و تا 1 ماهگی زردی داشتی آخر سر هم با قرص  فنوباربیتال زردیت برطرف شد خداروشکر .
روزا میگذرن و روز به روز بهت وابسته تر میشیم تو جون مایی پسری توی قشنگ ترین حالت ممکن خدا تو رو به ما داده انشالله من و بابایی بزرگ شدنتو ببینیم قد کشیدن و آقا شدنتو ...
خیلی خوب کردی اومدی خوش اومدی لحظه هامونو غرق شادی کردی من و بابا خوشبخت بودیم خوشبخت تر شدیم دوستت داریم امیرعباس ما .

دوست جونا عکسهای امیر عباس از تولد تا امروز در ادامه مطلب ...


 

پسری چند لحظه بعد از زایمان خجالت

امیرعباس دو ساعته در اتاق بستری موقت من :

اومدیم خونه . خاله سارا قنداقت کرد تو هم اخمالو نگاش میکردی :

 

 

 

بابایی داشت شیر مامانتو بهت میداد :

اولین حمام امیرعباس :

 

 

 

بعد از حمام موش موشی من :

 

 

 

 

امیرعباس سه روزه زیر دستگاه بخاطر زردیغمگین

 

مرخص شدی بندنافت 5 روزگی افتاد :

 

7 روزگی بازم آزمایش دادی زردی رفته بود بالا بازم بستری ... گریه
اینجا داشتی میگفتی خدایا منو زودتر خوب کن !

 

اینم چند تا عکس شکارلحظه ای که ازت توو بیمارستان گرفتم الهی قربون اون شکل ماهت بشم محبت
برای مامان شکلک در میاوردی که کمتر غصه بخورم

 

 

 

 

خدا رو شکر مرخصت کردن اما با زردی 8 خطا

بقیه شو بعدا میذارم ماشالله خیلی زیاده خندونک چند وقت دیگه بازم بیایین همین پست ادامشو ببینید

 

پسندها (6)

نظرات (9)

*مامان فرزانه*
5 فروردین 94 13:12
سلام مامان سیما،سال نو مبارک.ایشالله درکنارامیرعباس سال خوبی پیش رو داشته باشی،عیدامسالت متفاوته ازش لذت ببر.آفرین به شما مامان شیردل وقتی پستت رو خوندم به شهامتت آفرین گفتم.بهشت زیرپای توست
*مامان فرزانه*
5 فروردین 94 13:14
میخواستم بگم عکساشم بزار،که ادامه مطلب دیدم،خداحفظش کنه،زیرسایه پدرمادرش بزرگ شه الهی،آخی چه خنده هایی عزیزم
مامان بهی
6 فروردین 94 8:06
سلام مامان سيما خوبي نگرانت بوديم اميرعباس جون خوش امدي به اين دنيا ماشالله به اين گل پسر خدا را شكر خوب شدي خاله بميرم كه خيلي اذيت شدي
مامان بهار
6 فروردین 94 13:19
سلام سیما جونم سال نوت مبارک نی نی هم با تاخیر زیاد مبارکه.مبارکه.مبارکه. نترس اینقدرزود خوب میشه.ختنه ش کن.کمیل نیم ساعت بیشتر اذیت نشد.من طاقت نداشتم بعدا وقتی داره ورجه وورجه میکنه ختنه ش کنم.بقیه خاطره ت رو کی میذاری؟ما منتظریمااااا...
مامان هدی
10 فروردین 94 10:04
عزیز دل مبارکتون باشه. عاااااااااااااااااااااااااشق خنده هاش شدم. خدا براتون ببخشه و نگهدارش باشه. هزار ماشالله
بابا احمدش
12 فروردین 94 11:05
واي عزيزم چقد گناه داشتي! هيچوقت جزيياتش رو برام تعريف نكرده بودي. الان كه ميخوندم جيگرم كباب شد و چشمام پر اشك شد. بميرم الهي. ممنونم بخاطر همه چي سيما
مامان بهار
23 فروردین 94 18:25
چقدر ناز میخنده گل پسری... الهییییی... ماشاءالله... لا حول و لا قوه الا بالله...
✿آجـــــــــــــی✿
19 خرداد 94 1:24
اییییییییییییییییییییی جونمممممممممممممممممممم ماشاالله به ما هم سر بزن خانم مبارک قدم نورسیده
✿آجـــــــی هدیه✿
22 تیر 94 12:57
ایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی جونم ماشاالله خداحفظش کنه وای نینی